پارهی از کتاب:
پایت را از روی سینه ام بردار! درد به سینه ام پیچیده است. قفسه سینه ام
می ترکد و استخوانهایش خرد می شوند. طاقتم دیگر تمام است. پایت را از
روی سینه ام بردار! دیگر تحمل پای کثیف تو را ندارم. بگذار نفس بکشم. برو!
دیگر چشم هایم طاقت دیدنت را ندارند. دیگر نمی توانم به اشاره ابرویت
بدوم. برو! دیگر غلامت نیستم. آن روزها را فراموش کن که تفنگت بودم،
گلوله ات بودم، چماق دستت بودم، سنگت بودم… گفتی بزن، زدم… گفتی
بکش، کشتم. گفتی زنده به گورش کن، کردم. گفتی خفه اش کن، کردم.
گفتی نجاتش بده، دادم، گفتی تاراجش کن، کردم…
پایت را از روی سینه ام بردار! دیگر تحمل ندارم. قفسه سینه ام می شکند.
نفسم بند می شود. تو مسلمانی؟ نه، تو مسلمان نیستی. تو دین داری؟ خدا
داری؟ نه تو دین و خدا هم نداری. آدم هم نیستی، پس توکی استی؟ چرا
می خواهی مرا زجرکش کنی؟ مرا اینگونه نکش! تفنگت را بردار و با یک
گلوله خلاصم کن!
بند بند وجودم درد میکند، مغز استخوانم می سوزد، توان حرکت ندارم.
پایت را از روی سینه ام بردار! نفسم تنگی میکند. صدای شکستن قبرغه هایم
را می شنوم. به من رحم کن. من ه بار تو را از دم مرگ نجات دادم.
Reviews
There are no reviews yet.