چند سال قبل، دکتر بشیری شماره تلفن شفاخانه ای را در کوهستان سانتا
آن که به على کروز داد. من و مادر برای آخر هفته به آنجا رفتیم، مادر سفرهای طولانی را
خوش نداشت، اما هر از گاه به سفرهای کوتاه می رفتیم، من و او، البته قبل از اینکه به
مریضی سخت مبتلا شود. بابا در رستوران می ماند و من و مادر
سوار بر ماشین می شدیم و به خلیج بودیگا یا ساوسالینو یا سن فرانسیسکو
می رفتیم و معمولاً اتاقی در هتل نزدیک میدان یونیون می گرفتیم. در آنجا، داخل
اتاق می ماندیم و فیلم تماشا می کردیم. بعدتر، به اسکله می رفتیم. مادر از جاهای
توریستی خوشش می آمد. در اسکله بستنی می خورد و شیرهای دریایی را
تماشا می کرد که درون آب بالا و پایین می رفتند. در خیابان هم، جلوی بساط
گیتاریست های خیابانی و هنرمندان خیابانی توقف می کردیم و بعد از تماشای
کارشان، کمی پول به آنها می دادیم. از موزه هنر معاصر هم همیشه دیدن
می کردیم. کالو، ماتیس و پولاک را نشانش می دادم. یا به نمایشی می رفتیم که مادر عاشقش
بود و دو یا سه فیلم می دیدیم، بعد از تماشای فیلم ها، در میان تاریکی به
اتاقمان باز می گشتیم در حالی که چشمانمان پف کرده، گوشهایمان زنگ
می خورند و انگشتانمان بوی پاپ کورن می دهند.
سفر با مادر همیشه راحت تر بود و از آن قید و بندهای همیشگی خبری
نبود. نیازی نبود مدام مراقب خود باشم مبادا صدمه ای به من وارد شود. بودن با ية بـ
مادرم در آن آخر هفتهها مثل فرو رفتن داخل ابری نرم بود و برای چند روز،
و تمام این مدت، دستم را دور کمرش می انداختم و …
Reviews
There are no reviews yet.