دیباچه
من موجهای سرکش دریا را می دیدم که به هنگام توفان در هم می شکنند.نمی پنداشتم پرتو آذرخشی که در پی آن فریاد تنـدر برمی آید، بر پرده ستبر سایه ها شیارهای آتشین بکشد، و دیوار سنگی تردید ـ این سیاه ترینحجاب ـ را بشکند. تردید از نوشتن فریاد درونی ام در پیوند با دنیای بیرونی، مرا به جدال سختی کشانیده بود. نشانه ای برای رهایی نمی دیدم؛ که ناگه زمان در خاموشی ژرف، فریاد کشید، تا همه ستیزه های زندگی، کشمکش های درونی، عاطفی و سیاسی خود را به دست امواج خروشان زمان بسپارم. به آنانی بسپارم که هرگز مرا در نیافته اند و آنانی که نیازمودهاند، نمی دانند در نهانخانه جانم چه سـان انبوهی از احساس ها، دریافتها و خاطرات نهفته نشانه ای به رهایی می جویند. این خاطرات همچون بازتاب فانوسی، همهشب می سوزد و نقشی بر سقف می بندد. با این همه، من نتوانستم نقش خویشتن را در آیینه هنجارها و رفتارهای دیگران ببینم و دریابم. من نقش خویش را بازتابی از رنجهای زندان پدرم، انـدوه ژرف مادرم و فریاد مردمم ـ از زیر رگبار آتش ـ آن گونه دیدم و دریافتم، که به یادش می آورم تا روایتش کنم. نمی دانم چه گونه دیوار سنگی تردید ـ این سیاه ترین حجاب ـ را بشکنم و از کجا آغازش کنم.
Reviews
There are no reviews yet.