15
در کابل بابا نفس راحتی کشید، نـه خـاطـر آسـود و شیرین شیرین تر شـد.
خانه ای در “شهرک آریا” اجاره کردم که صبح و شـام مـا را بـه دور یک سفره
جمع می کرد و کانونی برای اختلاط و دورهمی ما می شد. واپس به سر کارم
رفته بودم. با آنکه نسبت به غیبت طولانی منفک شده بودم؛ اما همکاران بـه
خاطر اتفاقی که برای من افتاده بود، دلسوزی کردند و خیلی زود مـرا دوبـاره
به کار گماشتند.
روزهای رخصتی خانواده ام را به سالنگ، پغمان، و قرغه می بـردم تـا بـرای
آنها خوش بگذرد و نشان دهم که دیگر هیچ تهدیدی متوجه من نیست و آن
سرگذشت شوم را فراموش کرده ام؛ اما در اصل ترسی که در خـونم ته نشين
شده بود، مرا می آزرد. هنوز سایهی ابوذر را بالای سرم می دیدم و هر دم حس
میکردم که خنجر برانش را بر خرخره ام گذاشته است.
آسایش خانواده ام؛ اما دیری نپایید، زود پر زد و رفت. با گذشت چنـد روز،
اندوه در سیمای بابا، ننه و حتی شیرین سایه افگند. حـس كـردم روز به روز
دوری از مـاوا، روح و روان شـان را سـوهان می کنـد و غبـاری بـر رخ آنها
می نشاند. بابا روزهای نخست به شهر می رفت و پیاده روی می کرد؛ اما زود از
می خواهی بگویی کـه هـرچـه نـالـه و شیون کنی او دیگـر زنـده نمی شـود.
می خواهی بگویی خودت را میازار و صبور باش! خوب است… نمی آزارم…
ها، باید صبور باشم؟ شده ام… من دیگر خیلی صبورم شـده ام، پریشـان مـن
نباش… وقتی چشم به راه کسی نباشی صبور می شـوی… وقتی دلدار تو
گوری دارد و آدرسی، می دانی که برگشتنی نیست، آن وقـت بـا دل غمـزدهی
خود کنار می آیی و گوشهی عزلت اختیار میکنی… میـونـد بـار شـانـی هـیچ
کس نبود. از رفتنش کسی آگاه نشـد. او نـه خـانواده ای داشت و نـه قـوم و
خویشی. نه به دل مادری داغ گذاشت و نه به دل پدر، برادر و خواهری. فقـط
به دل من داغ و حسرتی گذاشت و رفت… بعد از رفتن او هیچ چیزی عـوض
نشد، دنیا همانی هست که بود. فقط دیگر در نگاهم کبوتر زیبا نیست، بـاران
بوی خوشی ندارد. رنگها بی مفهوم و پوچ اند. ستاره ها شکوهی ندارند. شب
وسوسه انگیز نیست. چهچهی بلبل سوگ است و بهار و عطر و گل دیگر نه
بوی خوشی دارند و نه جانفزا اند…»
خاموش شد و چشم هایش به نقش قالین میخ ماند. حس کردم به گذشته
رفته است و در ذهنش روزهای جادویی را که با میوند داشته، مرور می کنـد.
مینه دیگر آن دختر شاد و شنگول نبود. از سیمایش معـلـوم بـود کـه انگیزه ای
برای زندگی ندارد. همه چیز در نگاهش هیچ و پوچ شده بودند. دیری هر دو
در خود و در سکوت ماندیم. بعد مثل اینکه او از سفر دور و درازی برگشته
باشد آهی کشید و گفت:
«از شیرین بگو! از اناردره قصـه كـن… خیلی دوست دارم بـدانـم چـه
معجزه ای رخ داده که تو از زیر تیغ جسته ای. »
پاره ای متن کتاب
Reviews
There are no reviews yet.