مریدان هابیل می روند و از زیر صخره نعش هاجر را بر می دارند و می آورند و
روز بعد در زیر همان صخره دفنش می کنند. هابیل می گریـد و فـغـان زیـادی
می کند و چند روز نه چیزی می خورد و نه دم و دعایی میکند تا این که ناگه
در تنگ روز حفیظ می آید و می گوید:
«هابیل! بابا آمده است. »
هابیل با تعجب می پرسد:
«بابا؟ بابای کی؟ »
«بابای تو»
«چه می گویی؟ »
«گریه میکند و می گوید یک بار بگذار فرزندم را ببینم.»
هابیل زهر خندی می زند:
«فرزند شدم؟! هاهاها… فرزند شدم… شکورخان شنیدی فرزنـد شـدم…
جن فرزند شده است… هی خدا تو بیا نگاه کن! تو بیـا تـماشـا كـن! جـن کـه
فرزند شد، پدر چه می شود؟ ای مردم! بابایم چه میشود؟ بابای جن؟ نه بـرو
بگو که تو فرزندی نداری، فرزندت مرد… برایش بگو که راه غلـط کـردهای
فرزندت در گورستان است… خودت دفنش کردی… بگـو بـرود همـان جـاء
برود همان جا و با او گپ بزند… هابیل جن با او گپی ندارد. »
قسمتی از متن کتاب
Reviews
There are no reviews yet.